پیکره فارسی
درباره
جستجو
فهرست
تماس
عنوان
موضوع
منبع
مؤلف
ناشر
تاریخ نشر
محل نشر
صفحه (ها)
متن
آن روزها آن روزها رفتند آن روزهای خوب آن روزهای سالم سرشار آن آسمانهای پر از پولک آن شاخساران پر از گیلاس آن خانههای تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر آن بامهای بادبادکهای بازیگوش آن کوچههای گیج از عطر اقاقیها آن روزها رفتند آن روزهایی کز شکاف پلکهای من آوازهایم چون حبابی از هوا لبریز، میجوشید چشمم به روی هر چه میلغزید آن را چو شیر تازه مینوشید گویی میان مردمکهایم خرگوش ناآرام شادی بود هر صبحدم با آفتاب پیر به دشتهای ناشناس جستجو میرفت شبها به جنگلهای تاریکی فرو میرفت آن روزها رفتند آن روزهای برفی خاموش کز پشت شیشه، در اتاق گرم، هر دم به بیرون، خیره میگشتم پاکیزه برف من، چو کرکی نرم، آرام میبارید بر نردبام کهنۀ چوبی بر رشتۀ سست طناب رخت بر گیسوان کاجهای پیر و فکر میکردم به فردا، آه فردا - حجم سفید لیز. با خشوخش چادر مادربزرگ آغاز میشد و با ظهور سایۀ مغشوش او، در چارچوب در - که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور- و طرح سرگردان پرواز کبوترها در جامهای رنگی شیشه. فردا ... گرمای کرسی خوابآور بود من تند و بیپروا دور از نگاه مادرم خطهای باطل را از مشقهای کهنۀ خود پاک میکردم چون برف میخوابید در باغچه میگشتم افسرده در پای گلدانهای خشک یاس گنجشکهای مردهام را خاک میکردم آن روزها رفتند آن روزهای جذبه و حیرت آن روزهای خواب و بیداری آن روزها هر سایه رازی داشت هر جعبۀ سربسته گنجی را نهان میکرد هر گوشۀ صندوقخانه در سکوت ظهر گویی جهانی بود هرکس ز تاریکی نمیترسید در چشمهایم قهرمانی بود آن روزها رفتند آن روزهای عید آن انتظار آفتاب و گل آن رعشههای عطر در اجتماع ساکت و محبوب نرگسهای صحرایی که شهر را در آخرین صبح زمستانی دیدار میکردند آوازهای دورهگردان در خیابان دراز لکه های سبز بازار در بوهای سرگردان شناور بود در بوی تند قهوه و ماهی بازار در زیر قدمها پهن میشد، کش میآمد، با تمام لحظههای راه میآمیخت و چرخ میزد در ته چشم عروسکها بازار مادر بود که میرفت با سرعت به سوی حجمهای رنگی سیال و باز میآمد با بستههای هدیه با زنبیلهای پر بازار بود که میریخت، که میریخت، که میریخت آن روزها رفتند آن روزهای خیرگی در رازهای جسم آن روزهای آشناییهای محتاطانه، با زیبایی رگهای آبیرنگ دستی که با یک گل از پشت دیواری صدا میزد یک دست دیگر را و لکههای کوچک جوهر، بر این دست مشوش، مضطرب، ترسان و عشق، که در سلامی شرمآگین خویشتن را بازگو میکرد در ظهرهای گرم دودآلود ما عشقمان را در غبار کوچه میخواندیم ما با زبان سادۀ گلهای قاصد آشنا بودیم ما قلبهامان را به باغ مهربانیهای معصومانه میبردیم و به درختان قرض میدادیم و توپ با پیغامهای بوسه در دستان ما میگشت و عشق بود، آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی ناگاه محصورمان میکرد و جذبمان میکرد، در انبوه سوزان نفسها و تپشها و تبسمهای دزدانه آن روزها رفتند آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید میپوسند از تابش خورشید، پوسیدند و گم شدند آن کوچههای گیج از عطر اقاقیها در ازدحام پرهیاهوی خیابانهای بیبرگشت و دختری که گونههایش را با برگهای شمعدانی رنگ میزد، آه اکنون زنی تنهاست اکنون زنی تنهاست. .................................................................................. تولدی دیگر همۀ هستي من آيه تاريكي است كه ترا در خود تكراركنان به سحرگاه شكفتنها و رستنهاي ابدي خواهد برد من در اين آيه ترا آه كشيدم، آه من در اين آيه ترا به درخت و آب و آتش پيوند زدم زندگی شاید یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد زندگی شاید ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد زندگی شاید طفلی است که از مدرسه برمیگردد زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلۀ رخوتناک دو همآغوشی یا عبور گیج رهگذری باشد که کلاه از سر برمیدارد و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید «صبح بخیر» زندگی شاید آن لحظۀ مسدودی است که نگاه من، در نینی چشمان تو خود را ویران میسازد و در این حسی است که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت در اتاقی که به اندازۀ یک تنهایی است دل من که به اندازۀ یک عشق است به بهانههای سادۀ خوشبختی خود مینگرد به زوال زیبای گلها در گلدان به نهالی که تو در باغچۀ خانهمان کاشتهای و به آواز قناریها که به اندازۀ یک پنجره میخوانند آه... سهم من اینست سهم من اینست سهم من، آسمانی است که آویختن پردهای آنرا از من میگیرد سهم من پایین رفتن از یک پلۀ متروک است و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطرههاست و در اندوه صدایی جان دادن که به من میگوید : «دستهایت را دوست میدارم» دستهایم را در باغچه میکارم سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم و پرستوها در گودی انگشتان جوهریام تخم خواهند گذاشت گوشواری به دو گوشم میآویزم از دو گیلاس سرخ همزاد و به ناخنهایم برگ گل کوکب میچسبانم کوچهای هست که در آنجا پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز با همان موهای درهم و گردنهای باریک و پاهای لاغر به تبسمهای معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را باد با خود برد کوچهای هست که قلب من آن را از محلههای کودکیام دزدیده است سفر حجمی در خط زمان و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن حجمی از تصویری آگاه که ز مهمانی یک آینه بر میگردد و بدینسان است که کسی میمیرد و کسی میماند هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد . من پری کوچک غمگینی را میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نیلبک چوبین مینوازد آرام، آرام پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد. ..................................................................................